خودش را روى خاک رها کرده بود و در حالى که اشک مى ریخت، با یک چاقوى میوه خورى زمین را مى کند. رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چیزى مى گردى؟ چیزى گم کردى؟ نگاه معنادارى به من کرد و گفت: «من رو که توى تفحص راه نمى دن، بگذار لااقل به همین اندازه کارى کرده باشم.» بهش قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل جرعه اى آب خنک در آن گرماى طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوش شد و رفت، اما معلوم بود دلش را جا گذاشته. اولین شهید را که در هور پیدا کردیم. روى کفنش نوشتم: «به یاد همه آنهایى که دلشان با ماست.»
اللــــــــــــهم صـــــــــل علی محـــــــمد و آل مــــــــحمد و عـــــــجل الفـــــــرجهم